آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان ܓ ܓ تلخ و شیرین ܓ ܓ حکایت دو دوست.... دو دوست با پای پياده از جاده ای در بيابان عبور ميکردند. بين راه سر موضوعی اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکی از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگری سيلی زد. دوستی که سيلی خورده بود؛سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چيزی بگويد،روی شنهای بيابان نوشت "امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلی زد". قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سيلی خورده بود؛ لغزيد و در آب افتاد. نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ بر روی صخره ای سنگی اين جمله را حک کرد: "امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد". شنهای بيابان نوشتی ولی حالا اين جمله را روی تخته سنگ حک ميکنی؟ ديگری لبخند زد و گفت: "وقتی کسی ما را آزار ميدهد؛ بايد روی شنهای صحرا بنويسيم تا بادهای بخشش؛آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما ميکند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن را از يادها ببرد." نظرات شما عزیزان: سه شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : توراندخت
![]() ![]() |